گل ، گندم و باد و بارون
از خونه همسایمون که فامیلمون هم میشد صدای شادی و هورا بلند شد و باورتون نمیشه وقتی بهم گفتن اسم تو نیست چه حالی پیدا کردم . از خونه زدم بیرون مستقیم رفتم سر قبر بابام . داغون شده بودم . حتی به سرم زد برم تو رودخونه و خودکشی کنم . اما یاد مادرم که می افتادم نمیتونستم . چون ما فقط برای خودمون زندگی نمیکنیم . چند ساعتی بود که از خونه زده بودم بیرون . کنار رودخانه بودم داداش کوچیکم پیدام کرد گفت زود بریم خونه قبول شدی تو . باورم نمیشد میدونستم برا آروم کردن من که بلایی سر خودم نیارم اینطوری میگفتن . به خونه که رسیدیم مادر و خواهرم داغون بودن ولی با دیدنم جون گرفتن و گفتن قبول شدی . روزنامه رو که با چشمان خودم دیدم به نامردمی فامیلمون بیشتر پی بردم . اون روز که میبایست روز شادی ما باشه رو با یه دروغ به عزا تبدیل کرد و ممکن بود هر اتفاقی بیفته اما اونا که حالیشون نبود . به هر حال من قبول شدم دانشگاه دولتی و تونستم خیلی از چیزا رو عوض کنم و بچه های اونا حتی یکیشونم دانشگاه دولتی قبول نشد .
اینو برا کسانی خوندم که اگر به هر دلیل خسته و درمونده شدن بدونن باید مقاومت کرد و خواستن توانستن است . گلهای کوچیک و گندم رو تو صحرا ببینید که با همه نحیفیشون چطور جلوی باد و بارون و گرما دوام میارن . زندگی همینه باید مقاوم بود قرار نیست همیشه شرایط طبق میلمون باشه مهم اینه که بخواهیم تغییر بدیم و میتونیم . یا حق
نظرات شما عزیزان:

.gif)


پاسخ:نفیسه عزیز دوست دارم هر چند وقت یه قسمتایی ازش براتون بخونم برا همین این افتخار رو بمن بدید راوی باشم